از چی بترسم؟
از رابطه ای بترسم که هر روز می خواد تمام بشه؟
از زدن حرفایی بترسم که حقیقت دارن؟
از رفتن کسی بترسم که هر دقیقه دوست داره بره؟
از یادی که آخر فراموشم می شه یا فراموشش می شه؟
از این بترسم که نکنه از فردا دیگه حتی جواب تلفنمو نده؟
تا کی ترس؟
دیگه ترسی ندارم...
می دونی چرا؟
چون احساس من واسه من نیست
چون خیالای من موهومن
چون دوست داشتن یه دروغه بزرگه
چون دیگه آدما مثل گذشته هاشون خوب نیستن
می ترسم...
از چی؟
از این که فردا دوباره کسی بیاد تو دلم پس فردا باهام همین کارارو بکنه و پس اون فرداش بره
دیگه می ترسم کسیرو دوست داشته باشم
دیگه می خوام تنها باشم
ولی باید بترسم...
دیگه از چی؟
از آینده ای که داره به دست این جماعت خراب میشه
از زندگی فردام که می تونه بهترین باشه ولی با این شرایط فقط یه زندگی مردس
نترس...
به چه امیدی؟
به امید اینکه تو هنوز یکیرو داری که حتی اگه همه بد شن اون نمی تونه بد باشه
چون اگه بد باشه بدترین آدما محبوب ترین ها می شن
کی؟
همونی که خوبی و بدی رو به وجود آورد تا همین جماعت رو بشناسی
این یه شانسه بزرگه...
این خودش نشون میده که اگه همه درا بروت بستس دروازه ی اصلی شهر بسته نیست
اون همیشه بازه و یه دربون داره که نمیزاره هر کسی بره تو
برو به سمت همون دروازه که مطمین ترین راهه
برو به سمت همون دربون که مطمین ترین فرده
برو سمتشو دیگه نترس...
نوشته ی:مدیر
این متنی که خوندید نوشته ی خودم هستش.گذاشتم که نظر بدید!!
نظرات شما عزیزان: